لطفا حمایتم کنید 😍🫀✨تا پارت بعدی و فردا بزارم 🥲😂

**پارت هشتم وقتی دوست برادرته و...:

در راه مرکز خرید، فضای ماشین پر از آهنگ‌های شاد و صدای بلند ات بود که سعی می‌کرد با خواننده هم‌خوانی کند. جیمین سعی می‌کرد تمام حواسش را به رانندگی بدهد اما هر چند لحظه یک بار، نگاهش به ات که غرق شادی بود، کشیده می‌شد.

جیمین: داری تمرکز منو از بین می‌بری! اگه تصادف کنیم چی؟

ات: (با خنده) نترس، آقای محافظ! من بهت اعتماد دارم. به هر حال اگه اتفاقی بیفته، یونگی تو رو بیشتر از من می‌کشه!

جیمین: (لبخند تلخی زد) بله، می‌دونم. تهدیدش رو نامجون دوباره بهم گوشزد کرد.

ات: (آهنگ را قطع کرد) شوخی کردم، جیمین. ممنون که انقدر مراقبمی. واقعاً ازت ممنونم.

لحظه‌ای سکوت بینشان حاکم شد. سکوتی که برای جیمین پر از معنی بود. صدای ضبط شده آهنگ ملایم جایگزین شد.

جیمین: وظیفه است. ما با هم بزرگ شدیم.

***

آنها وارد یکی از فروشگاه‌های بزرگ شدند. ات با یک ترولی بزرگ در قسمت تنقلات می‌چرخید و هر چیزی که می‌دید، بدون فکر داخل سبد می‌انداخت. جیمین با لبخند پشت سرش راه می‌رفت و سعی می‌کرد لیست خرید اصلی‌شان را یادآوری کند.

جیمین: ات! صبر کن! ما قرار بود غذاهای سالم بخریم! این چیه؟ چهار بسته چیپس؟!

ات: (چشمانش گرد شد) برای دیدن فیلم لازمه! دیشب داشتم به یونگی می‌گفتم که چقدر هوس این چیپس‌ها رو کردم، بهم گفت "تو که میری خونه جیمین، اون برات می‌خره."

جیمین: یونگی گفت؟ (متعجب شد) خب، اگه یونگی گفته، پس بخر.

ات با ذوق یک شکلات گران‌قیمت هم به سبد اضافه کرد.

وقتی به بخش میوه‌ها رسیدند، جیمین به دنبال توت‌فرنگی‌های تازه می‌گشت. ات هم در همان ردیف مشغول انتخاب هلو بود. جیمین به سمت آخرین ظرف توت‌فرنگی روی قفسه رفت. درست همان لحظه، ات هم برای برداشتن آن جلو آمد.

دست‌هایشان با هم برخورد کرد.

گرمای کوچکی در نوک انگشتان جیمین پخش شد. ات سریع دستش را عقب کشید، اما صورتش کمی سرخ شده بود.

ات: (با صدای آهسته) متاسفم.

جیمین: (سعی کرد خونسرد بماند اما قلبش دوباره داشت تند می‌زد) خواهش می‌کنم. بفرما. مال شما.

ات: نه! تو اول برداشتی.

جیمین: نه، تعارف نکن. توت‌فرنگی رو بیشتر از من دوست داری. این یه واقعیت ثابت شده است!

ات خندید و ظرف توت‌فرنگی را برداشت.

جیمین در حالی که حس عجیبی از آن تماس کوتاه داشت، سریع بحث را عوض کرد. ذهنش به سرعت به سمت مکالمه‌اش با نامجون رفت. تهیونگ و لی‌لی. این دوستی همیشه پر از فراز و نشیب بود.

جیمین: ات... یک سوال. تهیونگ و لی‌لی... خوبن؟

ات: (ابروهایش را بالا انداخت) چطور مگه؟ بله، مثل همیشه! یک دقیقه عاشقن، دقیقه بعد سر اینکه کی ظرف‌ها رو بشوره، دعوا می‌کنن. چرا می‌پرسی؟

جیمین: هیچی... فقط نامجون کمی نگران بود.

ات: آهان. نگران نباش. این‌ها همیشه یه جوری گره می‌خورن به هم.

وقتی سبد خرید پر شد و به صندوق نزدیک شدند، ات به قسمت مجلات رفت. جیمین کارت بانکی‌اش را بیرون آورد. در همان لحظه که دستگاه کارتخوان بوق زد، گوشی جیمین هم در جیبش لرزید. یک پیامک از یک شماره ناشناس.

جیمین با تعجب گوشی را بیرون آورد. متن کوتاه و عجیب بود.

*«مراقبش باش. این سفر فقط برای استراحت نیست. بازی شروع شده.»*

دستان جیمین سرد شد. حس مبهمی که صبح داشت، حالا به یک یقین تبدیل شده بود.

ات با یک مجله در دستش برگشت و با هیجان گفت: ناهار رو بریم همبرگر بخوریم! خیلی وقته همبرگر خوب نخوردم.

جیمین گوشی را سریع در جیبش پنهان کرد و به زور لبخند زد.

جیمین: حتماً. بریم همبرگر بخوریم! اما قبلش... باید یک زنگ بزنم.

جیمین ات را به میزهای بیرون مرکز خرید راهنمایی کرد و خودش به سمت یک ستون دورتر رفت. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و شماره نامجون را گرفت.

جیمین: نامجون، باید چیزی رو بهت بگم. این قضیه تهیونگ و لی‌لی...

نامجون: (با صدای مضطرب و در حال نفس‌نفس زدن) جیمین! همین الان داشتم زنگ می‌زدم! تهیونگ و لی‌لی نیستن! نه خونه‌ان، نه تلفن‌هاشون رو جواب میدن! ما فکر می‌کردیم پیش همند، اما...

صدای نامجون قطع شد.

جیمین: نامجون؟ هیونگ! چی شده؟

***

ادامه دارد...

**نویسنده: Elisa**
دیدگاه ها (۰)

**پارت دهم وقتی دوست برادرته و...: جیمین احساس می‌کرد خون د...

رمان فرزند اتش پارت اشنایی دختری با نام کیم ات 22ساله وک...

وای این عالیه 🫀✨😍

واییییی جررر خوردم انقدر خندیدم 😂😂خدا بگم چکارت نکنه دردت بج...

( گناهکار ) ۱۳۰ part خیلی سرد جوابش را داد ات از گرفتن جواب ...

وقتی دوست برادرته و...

وقتی دوست برادرته

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط